Draw Your Swords

Let's Not F*** Around

Draw Your Swords

Let's Not F*** Around

جانش بالا آمد!

یه چیزی هست بین معلق بودن و زنجیر بودن ....

 یعنی عصبیم میکنه 

ببین من نمیخوام تحلیلت کنم 

ولی میکنم و بعد میگی نباید تحلیلت کنم 

دست خودم نیست 

آره اذیت میشم ولی نه به اندازه ی وقتی که میفهمم کاری از دستم بر نمیاد 

می ترسم واقعا از خودم و از تو می ترسم 

میفهمم یه جای کار اشتباهه 

میدونم اشتباهه و بدتر اینکه نمیتونم کاری بکنم 

و مدام تو ذهنم یه دیواره ...

اگه بدتر شد چی؟

 همش در بسته

متنفرم از اینکه همیشه بترسم ولی ترسیده ام ...

دارم اعتراف می کنم 


 نمی دونم درست و غلط کدومه ... ولی آخرش یه کاری میکنم.

من تو را حبس خواهم کرد

یک رعشه ی آرام ... از گوشه ای از مغز مثلا آرام گرفته اش شروع می شود و کم کم گسترده می شود

از ستون فقراتش پایین می آید، نورون ها را می پیماید و تمام سلول هایش را دربر میگیرد

در یک حصار آبی و قرمز رنگ در هم تنیده بهم میپیچد ... انگار جنینی در خود مچاله شده، تشنه ی امنیت است

دهانش را باز می کند و کلمات و رنگ و موسیقی تف می کند

دلش را میگیرد و عق میزند... شاهکار قرن بالا می آورد

گوشه ی لباسش را محکم در دست گرفته و مچاله میکند

به سنگ ریزه های بلندترین کوه مریخ چنگ می اندازد و مشتی از خاک گرانبهای کمیاب را در هوا می پاشد

مثل یک نوع مراسم مقدس دست هایش را از هم باز میکند و خلا در ریه هایش میریزد

مثل ماهی در میان سنگ ریزه ها لیز میخورد... باز هم مراسم اجرا میکند و باز هم خلا...

بعد رعشه به اوج خود می رسد... مثل یک تجربه ی عرفانی خلسه وار... بعد از یک کهکشان کلمه و رنگ و موسیقی بالا آورده شده... خس خس به خلق بشریت پایان می دهد

چشم هایش از حدقه بیرون میزنند ... می چرخند و می چرخند ... با موسیقی مراسم می چرخند

مراسم به انتهای خود نزدیک می شود و قربانی به جایگاه خود

در میان کهکشان و خاک مریخی دست و پا می زند

و همراه با آخرین خس خس و آخرین فشار معده روحش را به زور از دهانش بیرون می اندازد... مثل یک لاشه ی چروکیده و به درد نخور

و غروب چشم از جسد در حال تجزبه می گیرد

و عقرب های جهش یافته، چنگگ های حریص خود را باز و بسته میکنند

روی جسد اتوبان راه می اندازند

و کهکشان را تکه تکه میکنند تا به لانه های زیر زمینی شان بروند

...

و عقرب ها تا آخر عمرشان خوش و خرم زندگی کردند.

پایان

یک تپه منتهی به شهر

یه روز برفی ... دستامو تو جیبام میکنم ... نمیتونم خودمو ببینم ولی مطمئنم نوک دماغم قرمزه ... صرفا حس بادیگارد بودن میکنم واسه مثلا دوستی که با دوست پسرش قرار داره

...

میخواد اعتراف کنه؟! نمیدونم ... به نظر اعتراف میاد ولی خب متاسفم ... نه تو و نه زمان ... هیچ کدوم درست نیستین

...

ناباورم... فقط میخوام برم جایی که کسی نباشه و پیداش میکنم

تا آخر دنیا گریه میکنم و اشکامو همونجا خشک میکنم ... تمومشو تموم میکنم

...

دوباره همونجام... این دفعه فقط میخوام از صدای باد لذت ببرم و آهنگ گوش کنم

...

با یکی دیگه اومدم... بازم آهنگ گوش میدم ... سعی میکنم خونمون رو از اونجا پیدا کنم ... اونا ... اوناهاشش

...

اومدم هوا بخورم ... ابرا رو دوست دارم

...

(نمیتونم سیگار بکشم ... نمیخوام سیگار بکشم ... نه دروغه میخوام اینجا هم امتحانش کنم)

...

باید تو و تو رو بیارم اینجا... مطمئنم خوشتون میاد

...

زمین مصنوعی فوتبال اونم اینجا مسخره ترین ایده ای بوده که میتونسته به ذهنشون برسه...

...

عاشقا باید اینجا رو دوست داشته باشن ... کلیشه ای ترین مکان برای زر زرای عاشقانه و ناله های فراق و وات اور... منم یه روز جزوشون بودم، نه؟!

...

آخرش که چی؟  چی میشه آخرش؟ چه بلایی سر اینجا با تمام خاطراتش میاد؟

+ میشه بایه سقوط تکمیلش کرد!

بی خیال عنوان!

دست و پا میزنم

دست و پا میزنم و میدانم چه کسی هستم ... در حد خودم گناهکارم و این وسط یک ریاکار تمام عیارم ...

و این احساس گناه خر خر گلویم را درآورده ...انگار غرق شوی و ریه پر شود از آب شور ... سوزش و خفگی در یک لحظه

فکر اینکه در نوع خودت هیولایی پشت نقاب انسانی،  یک دم ولت نکند و بشود موریانه ی سمجی که تک تک نورون های مغزت را گاز می زند و کم کم ادراکت تیره و تار میشود و بعد و بعد ... فراموشی میگیری .... و بعدش هم میشوی یک مترسک احمق ....

یک زوال عقل کامل در مثلا اوج جوانی ...

و میدانم ... یعنی مطمئنم  که این وسط همه ی داشته ها و نداشته هایم را از دست داده ام شدم یک پوسته ی توخالی 

و ... و .... و ... هولم نکنید ... میدانم میدانم یعنی یادم رفته و اگر یک روزی لکنت زبان گرفتم گله مند نشوید ...

و تو را به مقدساتتان نگویید تلاش نکردم ... قضاوتم بکنید تا هر قله ی قافی که میخواهید ولی حق ندارید قضاوتتان را توی صورتم بپاشید ....

خودم میدانم چه هستم و که هستم ... پس برچسب های چندش چسبناکتان را برای راننده ی تاکسی غرغروی سر چهارراه نگهدارید.... 

و بعضی چیزها دست خودم نبوده .... قسم میخورم که نبوده ... توجیه نمیکنم ... حتی اگر توجیه باشد فقط شکلش این شکلیست ... یعنی زرورقش توجیه باشد داخلش نیست ... خودم قبلا بازش کردم ... به خدا میدانم که نیست...

قول میدهم درستش کنم ... بعدش هم که درست شد آرزو میکنم ... نه ... نه ... آرزو نه ... میرم دنبالش ... بعدش دیگر بهانه ای نمیماند ....

و من هرروز آدامس میجوم ... حتی سرکلاس استاد با آن نگاه تیزش ... و میدانم ته چشمانش دو دو میزند تا بکوبد توی دهنم.... ولی من برای همین هم توجیه دارم ... نه ... زرورق ....

به جان خودم دیوانه نیستم ... حتی یک بار هم قرص نخوردم ... خورده باشم هم یادم نیست

اصلا دیوانه باشم هم یادم نمی آید ...

گناهم دیوانگی نیست... نه ...دیوانگی اصلا گناه نیست ... پوسته ی خالی گناه ست و ...

ولی ببین ... من خودم را گول زدم ... و همه را ...

نمیدانم گول خوردید یا نه ولی خودم بدجوری گول خوردم!

و آخر هر آهنگ غصه میخورم... 

باید بین هر دوتا آهنگ قرن ها سکوت باشد ...

ولی من همیشه آهنگ را از اول پلی میکنم ...

ولی آخر آخرش هم میدانم گناهکارم ... دوباره توی گوشم فریادش نزنید ...

برای صدمین بار آهنگ را از اول گوش میدهم ...

و خودم میدانم... لازم نیست با چشم های منزجر، ناامید، کنجکاو، متعجب وهر کوفت و زهرماری نگاهم کنید...


نیست ...

2

نمی دونم چجوریه ولی میشنومشون ... تک تک نت ها رو میتونم بشنم

و پستی و بلندیشونو ... جدا از هم ... و تو مغزم میشه یه سمفونی از نت ها و موج هایی که سینوسی و کسینوسی میپرخن ...

دقیقا مثل اعتیاد میمونه ... یه جور حس که میخوای بیشتر بشنوی ... بیشتر مغزت رو جا به جا کنه ... بیشتر و بیشتر

تو موقعیتی که تحمل یه سری مسائل سخته کم خرج ترین راه حله ...

مثل یه تکیه گاه بعد از یه پیاده روی طولانیه ... یه تخت بعد از رانندگی تو گرما و نور مستقیم آفتاب توی مغزت ...

مثل یه مایع خنکه که توی رگ هات جاری بشه ... یعنی اصلا همینه ...

و من این وسط یه معتاد واقعیم که تو هر شرایطی فقط هندزفیری توی گوشمه ...

شاید مسکن باشه ... برای دورشدن از چیزایی که میدونی تغییرنمیکنن ... چیزایی که باید صبرکنی تا یه روز تموم بشن ...


+ خیلی وقته ننوشتم ... احساس خشکی شدیدی رو تو دستام و مغزم احساس میکنم ... درست مثل زمانی که استاد تو چشمام نگاه میکنه و کلمات "انگار چرت و پرت بهم بافتی" رو تحویلم میده ...