یه چیزی هست بین معلق بودن و زنجیر بودن ....
یعنی عصبیم میکنه
ببین من نمیخوام تحلیلت کنم
ولی میکنم و بعد میگی نباید تحلیلت کنم
دست خودم نیست
آره اذیت میشم ولی نه به اندازه ی وقتی که میفهمم کاری از دستم بر نمیاد
می ترسم واقعا از خودم و از تو می ترسم
میفهمم یه جای کار اشتباهه
میدونم اشتباهه و بدتر اینکه نمیتونم کاری بکنم
و مدام تو ذهنم یه دیواره ...
اگه بدتر شد چی؟
همش در بسته
متنفرم از اینکه همیشه بترسم ولی ترسیده ام ...
دارم اعتراف می کنم
نمی دونم درست و غلط کدومه ... ولی آخرش یه کاری میکنم.