یک رعشه ی آرام ... از گوشه ای از مغز مثلا آرام گرفته اش شروع می شود و کم کم گسترده می شود
از ستون فقراتش پایین می آید، نورون ها را می پیماید و تمام سلول هایش را دربر میگیرد
در یک حصار آبی و قرمز رنگ در هم تنیده بهم میپیچد ... انگار جنینی در خود مچاله شده، تشنه ی امنیت است
دهانش را باز می کند و کلمات و رنگ و موسیقی تف می کند
دلش را میگیرد و عق میزند... شاهکار قرن بالا می آورد
گوشه ی لباسش را محکم در دست گرفته و مچاله میکند
به سنگ ریزه های بلندترین کوه مریخ چنگ می اندازد و مشتی از خاک گرانبهای کمیاب را در هوا می پاشد
مثل یک نوع مراسم مقدس دست هایش را از هم باز میکند و خلا در ریه هایش میریزد
مثل ماهی در میان سنگ ریزه ها لیز میخورد... باز هم مراسم اجرا میکند و باز هم خلا...
بعد رعشه به اوج خود می رسد... مثل یک تجربه ی عرفانی خلسه وار... بعد از یک کهکشان کلمه و رنگ و موسیقی بالا آورده شده... خس خس به خلق بشریت پایان می دهد
چشم هایش از حدقه بیرون میزنند ... می چرخند و می چرخند ... با موسیقی مراسم می چرخند
مراسم به انتهای خود نزدیک می شود و قربانی به جایگاه خود
در میان کهکشان و خاک مریخی دست و پا می زند
و همراه با آخرین خس خس و آخرین فشار معده روحش را به زور از دهانش بیرون می اندازد... مثل یک لاشه ی چروکیده و به درد نخور
و غروب چشم از جسد در حال تجزبه می گیرد
و عقرب های جهش یافته، چنگگ های حریص خود را باز و بسته میکنند
روی جسد اتوبان راه می اندازند
و کهکشان را تکه تکه میکنند تا به لانه های زیر زمینی شان بروند
...
و عقرب ها تا آخر عمرشان خوش و خرم زندگی کردند.
پایان
جدی جدی های بودی!
آره بودم.