-
جانش بالا آمد!
سهشنبه 8 دی 1394 01:28
یه چیزی هست بین معلق بودن و زنجیر بودن .... یعنی عصبیم میکنه ببین من نمیخوام تحلیلت کنم ولی میکنم و بعد میگی نباید تحلیلت کنم دست خودم نیست آره اذیت میشم ولی نه به اندازه ی وقتی که میفهمم کاری از دستم بر نمیاد می ترسم واقعا از خودم و از تو می ترسم میفهمم یه جای کار اشتباهه میدونم اشتباهه و بدتر اینکه نمیتونم کاری بکنم...
-
من تو را حبس خواهم کرد
سهشنبه 19 آبان 1394 19:35
یک رعشه ی آرام ... از گوشه ای از مغز مثلا آرام گرفته اش شروع می شود و کم کم گسترده می شود از ستون فقراتش پایین می آید، نورون ها را می پیماید و تمام سلول هایش را دربر میگیرد در یک حصار آبی و قرمز رنگ در هم تنیده بهم میپیچد ... انگار جنینی در خود مچاله شده، تشنه ی امنیت است دهانش را باز می کند و کلمات و رنگ و موسیقی تف...
-
یک تپه منتهی به شهر
یکشنبه 10 آبان 1394 22:57
یه روز برفی ... دستامو تو جیبام میکنم ... نمیتونم خودمو ببینم ولی مطمئنم نوک دماغم قرمزه ... صرفا حس بادیگارد بودن میکنم واسه مثلا دوستی که با دوست پسرش قرار داره ... میخواد اعتراف کنه؟! نمیدونم ... به نظر اعتراف میاد ولی خب متاسفم ... نه تو و نه زمان ... هیچ کدوم درست نیستین ... ناباورم... فقط میخوام برم جایی که کسی...
-
بی خیال عنوان!
چهارشنبه 29 مهر 1394 19:13
دست و پا میزنم دست و پا میزنم و میدانم چه کسی هستم ... در حد خودم گناهکارم و این وسط یک ریاکار تمام عیارم ... و این احساس گناه خر خر گلویم را درآورده ...انگار غرق شوی و ریه پر شود از آب شور ... سوزش و خفگی در یک لحظه فکر اینکه در نوع خودت هیولایی پشت نقاب انسانی، یک دم ولت نکند و بشود موریانه ی سمجی که تک تک نورون های...
-
2
دوشنبه 27 مهر 1394 22:23
نمی دونم چجوریه ولی میشنومشون ... تک تک نت ها رو میتونم بشنم و پستی و بلندیشونو ... جدا از هم ... و تو مغزم میشه یه سمفونی از نت ها و موج هایی که سینوسی و کسینوسی میپرخن ... دقیقا مثل اعتیاد میمونه ... یه جور حس که میخوای بیشتر بشنوی ... بیشتر مغزت رو جا به جا کنه ... بیشتر و بیشتر تو موقعیتی که تحمل یه سری مسائل سخته...
-
مثل یک آهنگ در حال رقص دور یک آتش در یک غار دور افتاده
شنبه 25 مهر 1394 23:17
هیچ چیز مثل چرخیدن موسیقی دور سرم و پراکنده شدنش تو هوا منو از خود بی خود نمیکنه ... مثل یه رقص منسوخ شده توی یه غار نقاشی شده ی صد هزار ساله ... با اینکه تاریکه ... چشمات جایی رو نمی بینن ولی رنگ ها تو هوا پخش میشن و دورت میچرخن ... باهات می رقصن بدون هیچ رابطی میشه به اون مرحله ای رسید که درهم آمیخته بشی ...حل بشی و...